تل شدن. انباشته گشتن. خرمن گشتن. جمع شدن. فراهم گشتن: چو از خون در و دشت آلوده گشت ز کشته به هر جای بر توده گشت. فردوسی. رجوع به توده و دیگر ترکیبهای آن شود
تل شدن. انباشته گشتن. خرمن گشتن. جمع شدن. فراهم گشتن: چو از خون در و دشت آلوده گشت ز کشته به هر جای بر توده گشت. فردوسی. رجوع به توده و دیگر ترکیبهای آن شود
رام گشتن. مطیع شدن: بی طاعتی داد این جهان پر از نعیم بیمرش و این بی کناره جانور گشتند بنده یکسرش. ناصرخسرو. نیک بیندیش که ازحرمت این عرش بزرگ بنده گشته است ترا فرخ و پیروزه جماش. ناصرخسرو. هر فریقی مر امیری را تبع بنده گشته میر خود را از طمع. مولوی
رام گشتن. مطیع شدن: بی طاعتی داد این جهان پر از نعیم بیمرش و این بی کناره جانور گشتند بنده یکسرش. ناصرخسرو. نیک بیندیش که ازحرمت این عرش بزرگ بنده گشته است ترا فرخ و پیروزه جماش. ناصرخسرو. هر فریقی مر امیری را تبع بنده گشته میر خود را از طمع. مولوی
بنوی پدید آمدن. تازه گردیدن. حادث شدن: و اگر از جانبی خبری تازه گشتی بازگفتندی. (تاریخ بیهقی). آنچه تازه گشت بازنموده آمد و حقیقت ایزدتعالی تواند دانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 515). منتظریم جواب این نامه را... بتازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی). سلطان فرمود تا نامه ها نبشتند بهرات... بشارت این حال که وی را تازه گشت از مجلس خلافت. (تاریخ بیهقی). امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). تا از همه جوانب آنچ رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93) ، تجدید شدن: بدین روز پیوند ما تازه گشت همه کار بر دیگر اندازه گشت. فردوسی. به دور ماه ز سر تازه گشت سال عرب خدای بر تو و بر ملک تو خجسته کناد. مسعودسعد. و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (کلیله و دمنه). - تازه گشتن نعمت، تجدید شدن نعمت. ارزانی شدن آن: چون خاندانها یکیست... نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد. (تاریخ بیهقی) ، خرم، باطراوت، شکفته، جوان شدن: دگر بهره زو کوه ودشت و شکار کز آن تازه گشتی ورا روزگار. فردوسی. کنون روزگارم ز تو تازه گشت ترا بودن ایدر بی اندازه گشت. فردوسی. راست گفتی و بجز راست نفرمودی گشته ای تازه از آن پس که بفرسودی. منوچهری. ای رسیده شبی بکازۀ من تازه گشته بروی تازۀ من. سوزنی. پژمرده بود گلبن اقبال و تازه گشت تا آب عدل اوش به نشو و نما رسید. ؟ (از ذیل جامع التواریخ رشیدی)
بنوی پدید آمدن. تازه گردیدن. حادث شدن: و اگر از جانبی خبری تازه گشتی بازگفتندی. (تاریخ بیهقی). آنچه تازه گشت بازنموده آمد و حقیقت ایزدتعالی تواند دانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 515). منتظریم جواب این نامه را... بتازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی). سلطان فرمود تا نامه ها نبشتند بهرات... بشارت این حال که وی را تازه گشت از مجلس خلافت. (تاریخ بیهقی). امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). تا از همه جوانب آنچ رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93) ، تجدید شدن: بدین روز پیوند ما تازه گشت همه کار بر دیگر اندازه گشت. فردوسی. به دور ماه ز سر تازه گشت سال عرب خدای بر تو و بر ملک تو خجسته کناد. مسعودسعد. و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (کلیله و دمنه). - تازه گشتن نعمت، تجدید شدن نعمت. ارزانی شدن آن: چون خاندانها یکیست... نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد. (تاریخ بیهقی) ، خرم، باطراوت، شکفته، جوان شدن: دگر بهره زو کوه ودشت و شکار کز آن تازه گشتی ورا روزگار. فردوسی. کنون روزگارم ز تو تازه گشت ترا بودن ایدر بی اندازه گشت. فردوسی. راست گفتی و بجز راست نفرمودی گشته ای تازه از آن پس که بفرسودی. منوچهری. ای رسیده شبی بکازۀ من تازه گشته بروی تازۀ من. سوزنی. پژمرده بود گلبن اقبال و تازه گشت تا آب عدل اوش به نشو و نما رسید. ؟ (از ذیل جامع التواریخ رشیدی)
تباه شدن. تباه گردیدن. فاسد و ضایع گشتن. خراب گشتن: چون مغز گوز (جوز) تباه گشته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، منغص شدن: عیش مسلمانان بدیدن وی تباه گشتی. (گلستان) ، هلاک گشتن: همی گشت بهرام گرد سپاه که تا کیست گشته ز ایران تباه. فردوسی. اگر بنده بودی بدرگاه شاه سیاوش نگشتی بگیتی تباه. فردوسی. چه زیر پی پیل گشته تباه چه سرها بریده به آوردگاه. فردوسی. ، نابود گشتن. در بیت زیر، جدا شدن، بریده شدن، قطع گشتن: هزاران سر مردم بیگناه بدین گفت تو گشت خواهد تباه. فردوسی. - تباه گشتن چشم، کور گشتن: و همه عهد مهدی و هادی در آن مطبق بماند تا رشته بیرون آوردش و چشمش تباه گشته بود. (مجمل التواریخ و القصص). ، مجازاً پریشان گشتن. زار شدن: تا تفرقه کردند بر ضعفا و اهل بیوتات که حال ایشان تباه گشته بود. (تاریخ سیستان). چون حال دل من ز غمت گشت تباه آویخت در آن زلف دل آشوب سیاه زان سان که ز آتش سقر اهل گناه آرند بمار و کژدم از عجز پناه. سلمان ساوجی. - تباه گشتن دل بر کسی، مشتاق و شیفته گشتن بدو: گویند که معشوق تو زشت است و سیاه گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه من عاشقم و دلم بدوگشته تباه عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه. فرخی. - ، بی زار شدن: گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه. فرخی. رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود
تباه شدن. تباه گردیدن. فاسد و ضایع گشتن. خراب گشتن: چون مغز گوز (جوز) تباه گشته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، منغص شدن: عیش مسلمانان بدیدن وی تباه گشتی. (گلستان) ، هلاک گشتن: همی گشت بهرام گرد سپاه که تا کیست گشته ز ایران تباه. فردوسی. اگر بنده بودی بدرگاه شاه سیاوش نگشتی بگیتی تباه. فردوسی. چه زیر پی پیل گشته تباه چه سرها بریده به آوردگاه. فردوسی. ، نابود گشتن. در بیت زیر، جدا شدن، بریده شدن، قطع گشتن: هزاران سر مردم بیگناه بدین گفت تو گشت خواهد تباه. فردوسی. - تباه گشتن چشم، کور گشتن: و همه عهد مهدی و هادی در آن مطبق بماند تا رشته بیرون آوردش و چشمش تباه گشته بود. (مجمل التواریخ و القصص). ، مجازاً پریشان گشتن. زار شدن: تا تفرقه کردند بر ضعفا و اهل بیوتات که حال ایشان تباه گشته بود. (تاریخ سیستان). چون حال دل من ز غمت گشت تباه آویخت در آن زلف دل آشوب سیاه زان سان که ز آتش سقر اهل گناه آرند بمار و کژدم از عجز پناه. سلمان ساوجی. - تباه گشتن دل بر کسی، مشتاق و شیفته گشتن بدو: گویند که معشوق تو زشت است و سیاه گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه من عاشقم و دلم بدوگشته تباه عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه. فرخی. - ، بی زار شدن: گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه. فرخی. رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود
تیره شدن. تیره گردیدن. سیاه و ظلمانی گشتن شب. تیره و تاریک گشتن: سپه بازگردید چون تیره گشت که چشم سواران همی خیره گشت. فردوسی. همی گفت از اینگونه تا تیره گشت ز دیدار چشم یلان خیره گشت. فردوسی. ، خجل گشتن. شرمنده شدن: چودستان شنید این سخن تیره گشت همه چشمش از روی او خیره گشت. فردوسی. چو بشنید شنگل سخن تیره گشت ز گفتار فرزانگان خیره گشت. فردوسی. ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل ز شرم قامت تو سرو گوژ گشت و دوتا. فرخی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود. ، سخت ظلمانی و اندوهبار شدن. - تیره گشتن جهان، سیاه و ظلمانی شدن دنیا. تاریک گشتن دنیا. - تیره شدن جهان بر کسی، کنایه از سخت شدن گیتی بر وی: گر تیره گشت بر تو جهان بر فلک مگیر اینک تراب و خاک در و خانه پرشغال. ناصرخسرو. - تیره گشتن جهان پیش چشم کسی، تاریک گشتن دنیا از شدت غم و خشم و تأثر. از خود بیخود شدن. سخت متأثر شدن: تهمتن ز گفتار او خیره گشت جهان پیش چشم اندرش تیره گشت. فردوسی. - تیره گشتن چراغ، خاموش شدن آن و کنایه از مردن جوانی است: دوتائی شد آن سرو نازان به باغ همان تیره گشت آن گرامی چراغ. فردوسی. ، تباه و ضایع گشتن. - تیره روان گشتن، تنگدل شدن. بددل شدن. بداندیشه گشتن: چو آگاهی آمد سوی اردوان دلش گشت پربیم و تیره روان. فردوسی. - تیره گشتن آبرو، از بین رفتن آن. بی آبرو گشتن: بدان کودک تیز و نادان بگوی که ما را کنون تیره گشت آبروی. فردوسی. - تیره گشتن اندیشه، پریشان خاطرگشتن. بدگمان شدن. آشفته خرد گشتن: ندانیم کاندیشۀ شهریار چرا تیره گشت اندرین روزگار. فردوسی. - تیره گشتن رای، تاریک اندیشه گشتن. تیره مغز و تیره خرد گشتن. بدرای و ناراست و نادرست اندیشه گشتن: چو بشنید قیصر دلش خیره گشت ز نوشیروان رأی او تیره گشت. فردوسی. ، ناصاف گشتن. - تیره گشتن آب، تیره شدن و ناصاف گشتن آن. - تیره گشتن آب کسی نزد دیگری، رخنه در جاه او افتادن. متزلزل شدن وضعیت و موقعیت او: ور ایدون که نزدیک افراسیاب ترا تیره گشتست بر خیره آب. فردوسی
تیره شدن. تیره گردیدن. سیاه و ظلمانی گشتن شب. تیره و تاریک گشتن: سپه بازگردید چون تیره گشت که چشم سواران همی خیره گشت. فردوسی. همی گفت از اینگونه تا تیره گشت ز دیدار چشم یلان خیره گشت. فردوسی. ، خجل گشتن. شرمنده شدن: چودستان شنید این سخن تیره گشت همه چشمش از روی او خیره گشت. فردوسی. چو بشنید شنگل سخن تیره گشت ز گفتار فرزانگان خیره گشت. فردوسی. ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل ز شرم قامت تو سرو گوژ گشت و دوتا. فرخی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود. ، سخت ظلمانی و اندوهبار شدن. - تیره گشتن جهان، سیاه و ظلمانی شدن دنیا. تاریک گشتن دنیا. - تیره شدن جهان بر کسی، کنایه از سخت شدن گیتی بر وی: گر تیره گشت بر تو جهان بر فلک مگیر اینک تراب و خاک در و خانه پرشغال. ناصرخسرو. - تیره گشتن جهان پیش چشم کسی، تاریک گشتن دنیا از شدت غم و خشم و تأثر. از خود بیخود شدن. سخت متأثر شدن: تهمتن ز گفتار او خیره گشت جهان پیش چشم اندرش تیره گشت. فردوسی. - تیره گشتن چراغ، خاموش شدن آن و کنایه از مردن جوانی است: دوتائی شد آن سرو نازان به باغ همان تیره گشت آن گرامی چراغ. فردوسی. ، تباه و ضایع گشتن. - تیره روان گشتن، تنگدل شدن. بددل شدن. بداندیشه گشتن: چو آگاهی آمد سوی اردوان دلش گشت پربیم و تیره روان. فردوسی. - تیره گشتن آبرو، از بین رفتن آن. بی آبرو گشتن: بدان کودک تیز و نادان بگوی که ما را کنون تیره گشت آبروی. فردوسی. - تیره گشتن اندیشه، پریشان خاطرگشتن. بدگمان شدن. آشفته خرد گشتن: ندانیم کاندیشۀ شهریار چرا تیره گشت اندرین روزگار. فردوسی. - تیره گشتن رای، تاریک اندیشه گشتن. تیره مغز و تیره خرد گشتن. بدرای و ناراست و نادرست اندیشه گشتن: چو بشنید قیصر دلش خیره گشت ز نوشیروان رأی او تیره گشت. فردوسی. ، ناصاف گشتن. - تیره گشتن آب، تیره شدن و ناصاف گشتن آن. - تیره گشتن آب کسی نزد دیگری، رخنه در جاه او افتادن. متزلزل شدن وضعیت و موقعیت او: ور ایدون که نزدیک افراسیاب ترا تیره گشتست بر خیره آب. فردوسی
بجان آمدن. سخت درماندن. خسته شدن. ملول گشتن: در کارها بتا ستهیدن گرفته ای گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی. بوشعیب. ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه یکی ژرف دریا از آن روی کوه. فردوسی. وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 52). وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت یک چند با ثنا بدر پادشا شدم. ناصرخسرو
بجان آمدن. سخت درماندن. خسته شدن. ملول گشتن: در کارها بتا ستهیدن گرفته ای گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی. بوشعیب. ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه یکی ژرف دریا از آن روی کوه. فردوسی. وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 52). وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت یک چند با ثنا بدر پادشا شدم. ناصرخسرو
حیات یافتن. از نو حیات یافتن: بمردند از روزگار دراز بگفتار من زنده گشتند باز. فردوسی. عبداﷲ طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود... بدان زنده گشت. (تاریخ بیهقی). اما چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت، بنده قوی دل و زنده گشت. (تاریخ بیهقی). زنده به آب خدای خواهی گشتن زنده به جیحون نئی و مرده به سیحون. ناصرخسرو. چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و باخبر. مولوی. اگر مجنون لیلی زنده گشتی حدیث عشق ازین دفتر نوشتی. سعدی (گلستان). - زنده گشتن زمین، احیاء گردیدن آن. روییدن گیاه در آن: بینا و زنده گشت زمین ایرا باد صبا فسون مسیحا شد. ناصرخسرو. ، شفا حاصل کردن و به گشتن. (ناظم الاطباء)
حیات یافتن. از نو حیات یافتن: بمردند از روزگار دراز بگفتار من زنده گشتند باز. فردوسی. عبداﷲ طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود... بدان زنده گشت. (تاریخ بیهقی). اما چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت، بنده قوی دل و زنده گشت. (تاریخ بیهقی). زنده به آب خدای خواهی گشتن زنده به جیحون نئی و مرده به سیحون. ناصرخسرو. چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و باخبر. مولوی. اگر مجنون لیلی زنده گشتی حدیث عشق ازین دفتر نوشتی. سعدی (گلستان). - زنده گشتن زمین، احیاء گردیدن آن. روییدن گیاه در آن: بینا و زنده گشت زمین ایرا باد صبا فسون مسیحا شد. ناصرخسرو. ، شفا حاصل کردن و به گشتن. (ناظم الاطباء)
تباه گشتن. تبه گردیدن. هلاک گشتن. کشته شدن: سیامک بدست چنان زشت دیو تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو. فردوسی (از اسدی). گر ایدونکه این شاه گردد تباه تبه گشتن ما سزد زین گناه. فردوسی. ، مجازاً فتنه شدن. شیفته گشتن. دل بر کسی بستن: عروس عزیز و سر انجمن تبه گشته بر بندۀ خویشتن. شمسی (یوسف و زلیخا). ، خراب و فاسد و ضایع گشتن: پراکنده شد لشکر شهریار سیه گشت روز و تبه گشت کار. فردوسی. رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست وز جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر. فرخی. شیفته شد عقل و تبه گشت رای آبله شد دست و زمن گشت پای. نظامی. معلم کتابی را دیدم... ترشروی تلخ گفتار... که عیش مسلمانان بدیدن او تبه گشتی... (گلستان). بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود
تباه گشتن. تبه گردیدن. هلاک گشتن. کشته شدن: سیامک بدست چنان زشت دیو تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو. فردوسی (از اسدی). گر ایدونکه این شاه گردد تباه تبه گشتن ما سزد زین گناه. فردوسی. ، مجازاً فتنه شدن. شیفته گشتن. دل بر کسی بستن: عروس عزیز و سر انجمن تبه گشته بر بندۀ خویشتن. شمسی (یوسف و زلیخا). ، خراب و فاسد و ضایع گشتن: پراکنده شد لشکر شهریار سیه گشت روز و تبه گشت کار. فردوسی. رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست وز جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر. فرخی. شیفته شد عقل و تبه گشت رای آبله شد دست و زمن گشت پای. نظامی. معلم کتابی را دیدم... ترشروی تلخ گفتار... که عیش مسلمانان بدیدن او تبه گشتی... (گلستان). بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود